یک روز که دلم گرفته بود

ساخت وبلاگ
به چای سبزم به لیمو و زنجبیل اضافه میکنمو میزارم که دم بکشند. اضطراب دارم, دلم قرار ندارد و تویش دوباره یکجوری آشوب است, من نشستم وسط تمام وسایل به هم ریخته اتاقم, وسط کیسه های زباله ای که از وسایل اضافه پُر شده و وسط لوازم التحریری که برای بچه های افغان شهرستان جمع کردم و با خودم فکر میکنم مگه بار اوله که قلب من از اضطراب تو سینه میکوبه که من همیشه مشکلات رو بزرگتر از اونی میبینم که هست و وسواس ذهنی که مثل مار روی قلب و ذهنم چنبره میزنه. فکر میکنم که دیگه باید یاد گرفته باشم که بیست و هشت سال سن کمی نیست که تو همه این سالها بارها گریستم, خندیدم, زمین خوردم, بلند شدم و خدارو شکر حالا دستی هست که خاک لباسم رابتکاند, اشکهایم را پاک کند, حالا به لطف خدا شانه های محکم و امنی هست که به آنها تکیه دهم.  مَردی که دلم از حضورش قرص است, مهربان و نوازشگر و مسئولیت پذیر است. حالا من, خودِ من, یاد گرفتم کمتر آشفتگی ام را نشان بدهم, صبورتر باشم. حالا هم میخواهم دمنوشم را بنوشم اتاقم را مرتب کنم, خودم را به قرار با یکی از دوستانم برسانم, دَه صفحه مطالعه تخصصی داشته باشم, کتاب کلیدر را به صفحه سیصد برسانم, گلدانها را آب بدهم,طرحی انتخاب کنم و باور کنم که زندگی با همین پستی ها و بلندیهاش زیباست. توکل بر خدای بزرگ. یک روز که دلم گرفته بود...
ما را در سایت یک روز که دلم گرفته بود دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5zendegikhoobe9 بازدید : 107 تاريخ : دوشنبه 16 بهمن 1396 ساعت: 17:07

قهوه جوش رو روی اجاق میزارم و تا قهوه دم ببره به کارام رسیدگی میکنم به گلدونا آب میدم, تختم رو مرتب میکنمو به دستم مرطوب کننده میزنم. بوی قهوه که تو خونه میپیچه یعنی باید بهش سر بزنم, قبل از رفتن پای اجاق بساط نقاشیم رو آماده میکنم. حالا هم نورِ کم جون صبح زمستونی پخش شده روی روفرشی و بساط نقاشیِ من, روی جعبه آبرنگم روی طرحی که دارم میکشم و روی قلموها. من قهوه رو توی ماگ گُلگُلی ریختمو مزه مزه اش میکنم, یادمه پودر قهوه ام وسط یه تعطیلی چند روزه تموم شد و با هم کلی گشتیم تا بتونیم قهوه بخریم آخر هم نمیدونم از کجای تهران, از کدوم محله قهوه خریدیم. حالا هم هروقت قهوه مینوشم, هر صبحی که عطرش تو فضای خونه میپیچه و من با لباس محل کار و کتاب سعدی منتظر دَم کشیدن قهوه ام هستم به اون شب فکر میکنم, به شادیِ عمیقی که از پیدا کردن اون قهوه فروشی پیدا کردم که از مغازه دل نمیکندم که با هیجان به نامزدم گفتم وای اینجا رو ببین باورت میشه اینجا ویتمو هم داره و وقتی صورت مهربون پر از سوااش رو دیدم که بچه تو میدونی ویتمو چیه با خنده گفتم یه چیزیه که عروسمون وقتی بچه بوده میخورده. راستش نمیددنم چرا اینهارو مینویسم دلتنگم راهی هم جز نوشتن برای رفع دلتنگی بلد نیستم, بعد که مینویسم میبینم وای دلتنگ تر شدم. بیشتر از دو هفته اس که نامزدم رو ندیدم, فقط هر شب, هر آخر شب چند دقیقه ای حرف زدیمو باز انتظار  تا آ یک روز که دلم گرفته بود...
ما را در سایت یک روز که دلم گرفته بود دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5zendegikhoobe9 بازدید : 91 تاريخ : دوشنبه 16 بهمن 1396 ساعت: 17:07

اطرافیانم رو درک نمیکنم, حرف دوست و همکار و دخترخاله ها رو نمیفهمم, حرف که میزنند انگار کن موجوداتی از مریخ.

حرف که میزنم با چهره های حیران جوابم میدهند که چه عجیبی.

"عجیب", از چند نفر شنیده باشم خوب است؟

ولی تو فکر نمیکنی که عجیبم, تو باور داری که من فوق العاده ام. این را چند بار از تو شنیده باشم خوب است؟

تو مرا درک میکنی تو مرا میفهمی توی دنیایی که من بخاطر افکارم, عقایدم و حتی سادگی هام در رنجم تو باور داری که من و شیوه زندگی ام فوق العاده ایم.


یک روز که دلم گرفته بود...
ما را در سایت یک روز که دلم گرفته بود دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5zendegikhoobe9 بازدید : 96 تاريخ : دوشنبه 16 بهمن 1396 ساعت: 17:07

راستش آمدم بنویسم از اشتباه کاریِ فاحشی که امروز بعد از این همه سابقه کار انجام دادم عصبی, کلافه و سرخورده ام.ولی نظرم عوض شد در اون ساعت من سردرد, و تهوع شدید داشتم و هر کار کردم بهتر نشد. خب مگر چقدر میشود از این بدن بیچاره توقع داشت؟ صبحها قبل از کار وامیدارمش به نقاشی و شبها دائم در حال خواندنم, همه اینها رو به خانه تکانیهای آخر هفته ای اضافه کنید, به شستن سرامیکها و مرتب کردن کابینتها و درآوردن و نصب کردن پرده ها. حالا هم هرچند ته دلم عمیقا بابت اشتباهم احساس شرمندگی میکنم ولی حقیقتا نمیخواهم خودم را بیشتر از این سرزنش کنم. یک روز که دلم گرفته بود...
ما را در سایت یک روز که دلم گرفته بود دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5zendegikhoobe9 بازدید : 105 تاريخ : دوشنبه 16 بهمن 1396 ساعت: 17:07

نویسنده: بالزاک مترجم: م. ا. به آذین کشور: فرانسه کتاب چرم ساغری حکایت جوان نابغه ای است که بعد از باخت تنها سکه اش در قمارخانه به قصد خودکشی به دل خیابان میزند تا خودش را به رودخانه بیندازد ولی برای گذراندن وقت پا به یک عتیقه فروشی میگذارد تا خود را سرگرم کرده و شب خودکشی کند تا جلب توجه کمتری نماید. پیرمرد عتیقه فروش چرمی به جوان میدهد که آرزوهایش را برآورده میکند ولی با برآورده شدن هر آرزو چرم کمی کوچک شده و روزی که چرم تمام شود جوان میمیرد, جوان بی وقفه شروع به آرزو میکند و با کوچکتر شدن چرم کار به جایی میرسد که جوان دیگر جرات درخواست یک لیوان آب را هم ندارد و... ... بالزاک در مورد این کتاب عنوان میکند که چرم ساغری زیربنای فلسفی دارد. در ابتدای کتاب جوان در اوج فقر و ناتوانی مالی از عشق بی حد و اندازه اش از دختر جوان ثروتمندی سخن میگوید که برای برآوردن کوچکترین خواسته هایش متحمل رنجهای فراوان شده است, مثلا برای اینکه بتواند کرایه کالاسکه دختر را پرداخت کند باید پول ناچیزی که برای شام دو روزش در نظر گرفته یکجا پرداخت کند یا در هوای بارانی و کوچه های گِل آلود فرانسه جوری راه برود که لباسهایش زره ای کثیف نشوند چرا که پول خشکشویی ندارد. راستش این قسمت از کتاب خیلی دیدم رو باز کرد, هیچ وقت فکر نکرده بودم و به چشمم نیومده بود که همسر, مادر و خواهر یا هر عزیز دیگری برای برآوردن کوچکتر یک روز که دلم گرفته بود...
ما را در سایت یک روز که دلم گرفته بود دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5zendegikhoobe9 بازدید : 104 تاريخ : دوشنبه 16 بهمن 1396 ساعت: 17:07

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
یک روز که دلم گرفته بود...
ما را در سایت یک روز که دلم گرفته بود دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5zendegikhoobe9 بازدید : 91 تاريخ : دوشنبه 16 بهمن 1396 ساعت: 17:07

دوستان دیرینه  سلام

رمز همان قبلیست,  عزیزانی که رمز ندارند یا فراموش کردن بگن تا تقدیم کنم.

:)

یک روز که دلم گرفته بود...
ما را در سایت یک روز که دلم گرفته بود دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5zendegikhoobe9 بازدید : 83 تاريخ : دوشنبه 16 بهمن 1396 ساعت: 17:07

دستم به نوشتن که نمیره همین الان هم بعد از کلی بنویسم ننویسم این صفحه رو باز کردم نمیدونم شاید اگه غروب جمعه و صدای قرآنخونی مسجد و عطر چای و سکوت خونه و تنهایی نبود دستم به نوشتن نمیرفت ولی حالا سبحان الله که از مسجد میاد بی قرارم میکنه بی قرارترم میکنه. کتابم جلوم بازه چایم رو مزه مزه میکنم و گوش به پنجره دارم صدای اذان از همین پنجره از پرده توری آبی عبور میکنه و به گوش جان میشینه. آخ اذان گفت, آخ که چقدر دلم گرفته چقدر این صدا رو کم دارم حالا که ساعت کاری شده پنج و نیم حالا که تا من برسم خونه ساعت از هفت گذشته , چقد این لحظه ها رو کم دارم. چقدر دلم براش تنگه, چقدر صبرم کمه, همین دیشب بود از سینما زدیم بیرون و از شدت سرما تا ماشین رو دویدیم یا امروز ظهر که ناهار رو با هم بودیم ولی حالا دم غروب جمعه من چه کم دارمت. چشم به کتاب, غم رو باید تاراند, به آینده فکر میکنم به آینده نزدیک به فردا, به کار, به پیگیریهای بانکی,  ثبت نام باشگاه, کلاس نقاشی...نه فایده ای نداره دورتر فکر کن...آینده...اولین عید با هم بودن اگر بشود..عقد...یه کوچه بن بست....یه خونه کوچیک, تک واحدی, بی همسایه بالایی و پایینی, با اجاقی گوشه حیاط نقلیش...با لونه های چوبی که بهار لونه امن کبوترای بارداره...همون خونه ای که برای شروع نشونش کردیم, همونی که بارها آرزوی خریدش رو تو دل پروروندیمو بالاخره هم میخریمش اگه خدا ب یک روز که دلم گرفته بود...
ما را در سایت یک روز که دلم گرفته بود دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5zendegikhoobe9 بازدید : 94 تاريخ : دوشنبه 16 بهمن 1396 ساعت: 17:07

کتاب رو میبندم چراغ رو خاموش میکنمو روی تخت دراز میکشم, فکر میکنم به هفته ای که گذشت به کار که چقد خسته شدم که تو کار جدید چقدر خسته میشم که پیروزها از سرکار برگشتم خونه و دوازده ساعت تمام خوابیدم, به پنج شنبه های شلوغ, به کلاسای تا هشت و نه شب و به آخر هفته. به آخر هفته مظطربم که جز حضور عزیزش جز دستای نوازشگر مهربونش هیچی نمیتونست آرومش کنه. هنوزم صدای قشنگش تو گوشمه که " غصه هیچیو نخور دختر مظطرب من." حالا هم بهش فکر میکنم و بغض گلوم رو چنگ میزنه, به اینکه فردا عازم سفره به اینکه بی هوای نفسهاش تو این شهر دودگرفته چجوری نفس کم نیارم, چجوری برم بشینم پشت میزمو بازار رو تحلیل کنم که برنامه بدمو استراتژی بچینم. چقد آیه الکرسی بخونمو از پنجره اتاقم فوت کنم به مسیر هواپیماها. چقد هی بشمارم روزارو تاااااااااااا باز جمعه بتونم ببینمش یا نه؟ راستی هواسم پرت شد اصلا اومده بودم بنویسم رفیقم امروز دوستت دارمهام رو گذاشتم لای گردوها و کشمشهایی که برای سفرت آماده کردم همانهایی که میدونم نمیخوری که وقت نمیکنی بخوری که اگر هم فرصتی باشه بی من لب نمیزنی, همونجا جلوی کیفت کنار گَزها. ... چشمام داره گرم میشه, فردا روز شلوغیه روز شلوغی که جز لطف خدا, یاد تو و دعای مادرم هیچ چیزی راهگشاش نیست. یک روز که دلم گرفته بود...
ما را در سایت یک روز که دلم گرفته بود دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5zendegikhoobe9 بازدید : 97 تاريخ : دوشنبه 16 بهمن 1396 ساعت: 17:07

اینها رو دارم ساعت یک و چهل و شش دقیقه نیمه شب مینویسم اگر الان رو هنوز جمعه حساب کنم فردا شنبه است, شنبه ای که قبل از هشت صبح باید از خونه بیرونم بزنمو بعد از هشت شب برگردم. حالم ترکیبی از آرامش و اضطراب توامان است. نگران پریزادم, تبِ واکسن شش ماهگی و سرماخوردگی اش و با هر سرفه اش بند دلم پاره میشود. و همزمان آرومم, از داشتنش که وقتی براش میخونی گنجشک لالا سنجاب لالا سرش رو میزاره رو شونتُ چشمای نازش رو میبنده. ... حال این روزهام ترکیبی از خستگی, انگیزه, امید, اضطرابُ دلتنگی ست. هی هر روز برنامه ای میچینم با دلتنگی شدید روزم رو شروع میکنمو ادامه میدم اظطراب توی دلم رو چنگ میکشه و در نهایت هم خستگی به چشم و تن و جانم رحم نمیکنه ولی باز هر شب به فردا فکر میکنم به یار...به یار که حضورش انگیزه خوب بودن است, دوست داشتن خودم, که اگر نقاشیهایم را تحسین نمیکرد به چه ذوقی ساعت پنج صبح دست به قلمو میبردم؟ که هر شب با سنگینی چشمها کتاب بخونم که کلیدر به جلد پنجم برسه و لیستی بلند بالا برای کتابهای بعدی... حالا هم اینهارو با خستگی مینویسم با اظطرابِ فکر کردن به هفته پیش رو, با دلهره ی میشود یا نمیشود هایش, با همه برنامه هایی که توی سرم وول میخورد و با دلتنگی شدیدی که راه نفس رو تنگ میکنه و باز امید...امید که فرداهای روشن تری در راه است, فردایی که بزرگترم, بالغ ترم, عاشق ترم... ... پ ن: کاش زم یک روز که دلم گرفته بود...
ما را در سایت یک روز که دلم گرفته بود دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5zendegikhoobe9 بازدید : 101 تاريخ : دوشنبه 16 بهمن 1396 ساعت: 17:07

امروز صبح خیلی مدیریتی آلارم گوشی رو خاموش کردمو سرکار نرفتمدوباره که بیدار شدم ساعت یک ربع به هشت صبح رو نشونم میداد گفتم حالا که سرکار نرفتم برم سنگک بگیرم قبلش کتری رو آب کردمو گذاشتم رو اجاق. وقتی برگشتم آب کتری جوش اومده بود گفتم تا چایی دم ببره املت درست کنم با سنگک تازه میچسبه. هنوز املت رو ا یک روز که دلم گرفته بود...
ما را در سایت یک روز که دلم گرفته بود دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5zendegikhoobe9 بازدید : 139 تاريخ : سه شنبه 15 فروردين 1396 ساعت: 15:29

شهادت میدهم

غیر از تو

زنی نیست

که حماقت مرا تاب بیاورد

و بر دیوانگی ام صبور باشد

آنچنان که تو صبوری کردی.

...

تولدت مبارک مامان

یک روز که دلم گرفته بود...
ما را در سایت یک روز که دلم گرفته بود دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5zendegikhoobe9 بازدید : 119 تاريخ : سه شنبه 15 فروردين 1396 ساعت: 15:29

دراز کشیدم روی تخت و عمیقا خوابم میاد ولی از شدت هیجان خوابم نمیبره, هیجان اتفاق امروز... نمیدونم از چی بگم از اینکه امروز تولدم بود و مثلِ هر سال یه روزِ عادی یه روز عادی که نه همزمان تولد مامانم هم هست و من هر سال بزرگترین عیدی زندگیمو از خدا میگیرم ولییییی عادت کردم به اینکه مراسمی برگزار نشه که یک روز که دلم گرفته بود...
ما را در سایت یک روز که دلم گرفته بود دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5zendegikhoobe9 بازدید : 123 تاريخ : سه شنبه 15 فروردين 1396 ساعت: 15:29

دلم چای سبز میخواد. زیر کتری رو روشن میکنم میام میشینم کنار درِ تراس, درب تراس تماما شیشه اس و این امتیازو داره که یه بالش بزاری پایین مبل کنارش و چشم بدوزی به تهران, تهران بهاری خلوت من,   تهران من چقد خلوتت این روزا چسبید چقد بوی گل اقاقیا و صدای گنجشگا پر بود تو هوات, برام مثل پیرزنی با رگای سبز یک روز که دلم گرفته بود...
ما را در سایت یک روز که دلم گرفته بود دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5zendegikhoobe9 بازدید : 115 تاريخ : سه شنبه 15 فروردين 1396 ساعت: 15:29

در برهه ای از زمان که تاریخ نداشت دوست داشتنت خوبه.
یک روز که دلم گرفته بود...
ما را در سایت یک روز که دلم گرفته بود دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5zendegikhoobe9 بازدید : 94 تاريخ : سه شنبه 8 فروردين 1396 ساعت: 19:53

تو اتاقم نشستم رویِ تخت, تکیه داده به شوفاژ , به صدای تهران بارون زده از پشت این پنجره های آبی گوش میدم لیوان چای و آویشن عسل دستمه و التیام بخش این گلو دردِ بی موقع. دلم بیشتر شیر و آویشن عسل میخواد, شیر نداریم اما...تو خاطراتِ دورم یه روزی یادم میاد داشتیم میرفتیم خانه هنرمندان, شایدم خانه ی ترانه یک روز که دلم گرفته بود...
ما را در سایت یک روز که دلم گرفته بود دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5zendegikhoobe9 بازدید : 98 تاريخ : سه شنبه 8 فروردين 1396 ساعت: 19:53